کانال شهادت

این عکس ، ﺁﺩﻡ را خجالت‌زده می‌کند.

یکی از حزن انگیزترین ودر عین حال حماسی‌ترین لحظات فکه ، ماجرای گردان حنظله است

چندین تن از رزمندگان این گردان درون یکی از کانال‌ها به محاصره‌ی نیروهای عراقی در می‌آیند، آنها چند روز و صرفا با تکیه برایمان سرشار خود به مبارزه ادامه می‌دهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و باعطش مفرط به شهادت می‌ﺭﺳﻨﺪ، ساعتهای آخرمقاومت بچه‌ها در کانال، بیسیم‌چی گردان حنظله حاج همت را خواست ، حاجی آمد پای بیسیم و گوشی رابه دست گرفت.

صدای ضعیف و پر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که میگوید: احمد رفت ، حسین هم رفت. باطری بی‌سیم دارد تمام می‌شود، بعثیها عن قریب می‌آیند تا ما را خلاص کنند ، من هم خداحافظی میکنم.

حاج همت که قادر به محاصره‌ی تیپ‌های تازه نفس دشمن نبود، همان طور که به پهنای صورت اشک می ‌ریخت، گفت: بی‌سیم را قطع نکن... حرف بزن، هر چی دوست داری بگو ، اما تماس خودت را قطع نکن

صدای بی‌سیم‌چی را شنیدم که می‌گفت: سلام ما را به امام برسانید، از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ایستادیم.


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بدانیم و بفهمیم که مدیون چه مردان مردی هستیم.

ادامه نوشته

شهیدان محمد علی و حسین زارعین

 

 

 

شهیدان محمد علی وحسین زارعین در سال های ۴۰ و ۴۳ دیده به جهان گشودند.در زمان تحصیل در مقطع راهنمایی و دبیرستان درس را رها کرده و عازم جبهه های جنگ شدند و در گروهان ضربت شهید چمران در عملیات والفجر چهار در جبهه های غرب هر دو برادر به شهادت رسیدند.

 

ادامه نوشته

شهید مهدي ظل انوار : حق را بگوييد حتى اگر به ضررتان هست

 

 

فرازی از وصیت نامه شهید مهدي ظل انوار :

دوستان عزيزم ؛
همگى شما بايد درخط اصيل الله و امام حركت كنيد
ازهيچ چيز وهيچ كس نترسيد
حق را بگوييد حتى اگر به ضررتان هست.
به اسلام كمك كنيد ...

 

 

ادامه نوشته

خودکار بیت المال

 

یادگار جنوب

لطفا به وبلاگ اصلی سر بزنید.

شهيد عبدالحسين برونسي: فرمانده ای که حضرت زهرا (س) معبر را نشانش دادند

 فرمانده ای که حضرت زهرا (س) معبر را نشانش دادند

 

شايد خواندن اين خاطرات براي كساني كه كتاب خاكهاي نرم كوشك را خوانده باشند تكراري باشد اما حلاوت اين حقايق با يك بار خواندن مگر از زير زبان آدم بيرون مي رود؟!

شهید عبدالحسین برونسی از جمله فرماندهانی است که در میان رزمندگان اسلام محبوبیت خاصی داشت. چهره ساده و دلنشین او قلوب همه را فتح کرده بود. به خصوص اینکه علاقه خاصش به حضرت زهرا(س) جذابیتش را دوچندان کرده بود:

قبل از عملیات رمضان، تیر ماه 61 بود که خبر رسید دشمن تانک‌های جدیدی به نام «تی‌72» وارد منطقه کرده و قصد حمله دارد، خصوصیت این تانک‌ها این بود که آرپی‌جی بر روی آنها بی‌اثر بود و اگر هم اثری داشت باید از فاصله نزدیک شلیک می‌شد.

تیپ 18 جوادالائمه مأمور بود در برابر این دو گردان در منطقه کوشک یک عملیات ایذایی انجام دهد. فرمانده تیپ مسئول گردان‌ها را جمع کرد و سه گردان را مأمور به این عملیات کرد، که عبدالحسین فرمانده یکی از گردان‌ها بود. فرماندهی دستور داده بود که تا قبل از ساعت یک نیمه‌شب باید کار تمام شود.


دو گردان دیگر راه به جایی نبرده بودند. یکی به خاطر شناسایی محدود راه گم کرده بود و دیگری پای فرمانده‌اش رفته بود روی مین، حالا فقط گردان برونسی مانده بود. روی پیشانی‌بند سبز عبدالحسین نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا ادرکنی».


گردان وارد دشت صافی شده بود که بعد از موانع بسیار خاکریز و دژ مستحکم ارتش عراق قرار داشت. به فاصله سی‌ ـ چهل متری از مواضع، انگار دشمن بویی برده باشد، منوری شلیک کرد. یک دفعه دشت مثل روز روشن شد. از هر طرف گلوله آتش می‌بارید. اما عبدالحسین گفته بود کسی حق شلیک ندارد. بعضی از بچه‌ها از شدت درد و جراحت دست‌هایشان را روی دندان‌هایشان فشار می‌دادند تا سر و صدا نشود. دشمن که فکر کرده بود یک گروه شناسایی را از بین برده آتش خودش را کم کرد.



زمزمه‌های عقب‌نشینی تو گردان راه افتاده بود. اما عبدالحسین همین‌طور روی خاک‌های نرم کوشک سرش را گذاشته بود، نه چیزی می‌گفت و نه جواب کسی را می‌داد.


حالا ساعت 12:30 بود. توی این نیم ساعت کاری نمی‌شد کرد که به یکباره عبدالحسین، سید کاظم معاون گردان را صدا زد. گفت از جلوی گردان 25 قدم می‌روی به سمت راست. یک علامت می‌گذاری و گردان را می‌بری آنجا و از آن نقطه چهل متر به سمت دشمن جلو می‌روی تا خودم بیایم.



عبدالحسین با چند تا از بچه‌های آرپی‌جی‌زن آمد. یک جایی را نشان داد و بعد با صدای بلند تکبیر گفت. آنها هم شلیک کردند. دشت یکباره روشن شد و حمله شروع شد. خیلی از تانک‌ها را از بین بردند و برگشتند.


صبح که شد فاصله 25 قدم را که نگاه می‌کردی می‌دیدی راهنمایی‌ات کرده تا به موازات موانع بروی برسی اول یک معبر که داخل این معبر می‌رفتی می‌رسیدی به پشت خاکریز و محل سنگر و نفربر فرماندهی. اجساد را که نگاه می‌کردی جسدهای فرماندهان دشمن را می‌دیدی که با آرپی‌جی بچه‌ها زمان جلسه برای عملیات خودشان همه کشته شده بودند.



وقتی با اصرار زیاد جریان را از عبدالحسین پرسیده بودند گفته بود: وقتی که سرم را روی خاک‌های نرم کوشک گذاشتم توسل کردم به مادرم حضرت زهرا(س).


بعد از راز و نیاز اشک‌هایم تند تند سرازیر، به قدری که خاک نرم آنجا گل شد. یک بار صدای ملکوتی خانمی را شنیدم که فرمود: «فرمانده، اینجور وقت‌ها که به ما متوسل می‌شوید ما هم از شما دستگیری می‌کنیم.» و راهکار عملیات را ارائه فرمودند.


قبل از عملیات بدر که فرمانده تیپ شده بود، حضرت زهرا (س) را در خواب دیده بود که به او گفته بودند: باید بیایی. همیشه آرزو می‌کرد که مثل خود حضرت مفقودالاثر باشد. آخر هم جسدش کنار دجله ماند. دو سه ماه بعد تابوت خالی‌اش را در مشهد تشییع کردند. روح پاک فرمانده تیپ 18 جوادالائمه لشکر پنج نصر، حاج عبدالحسین برونسی.

 

منبع : رجا نیوز

امر به معروف این روز ها فدای آزادی شده


امر به معروف این روز ها فدای آزادی شده

 

کسی به فکر مهدی نیست

 

نبودنش عادی شده


یا مهدی ادرکنی

25 خاطره از شهید مصطفی ردانی پور




زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور




1- تب کرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند . فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . هم سایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز یک سر گریه وزاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت « مرده ،مصطفی مرده که خوب نمی شه .» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت « این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»

 2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.

 3- هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ که رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت « زود باش برگرد.» برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود « ندیدین از کدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود.


4- نمره اش کم شده بود، باید ورقه را امضا شده می برد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ ، بعد هم زیر ورقه ی امتحانیش . هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقه اش خورده است.

 5- روی یکی از بچه ها اسم گذاشته بودند، شپشی، ناراحت می شد. مصطفی می دانست یک نفر هست که از قضیه خبر ندارد. بچه ها را جمع کرد، به آن یک نفر گفت« زود باش، بلند بگو شپشی!» او هم گفت« خیله خب بابا، شپشی...» همه فرار کردند . طرف ماند ، کتک مفصلی نوش جان کرد.


 6- یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه ، رویش را سفت گرفته بود. این پا و آن پا می کرد. انگار منتظر کسی بود. راننده تا دید، پرید پشت ماشینش . چند بار بوق زد، چراغ زد،ماشین را جلو وعقب کرد. انگار نه انگار ، نگاهش هم نمی کرد. سرش را این ور و آن ور می کرد، ناز می کرد. از ماشین پیاده شد ، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!» یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت. مصطفی بود! بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو.


7- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته !» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب می خواند . یک دستش کتاب بود، یکدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت « حیف این بچه نیست می آریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت «خودش اصرار میکنه . دلش می خواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. کارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»


 8- یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.


9- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.»


10- معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش . از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.

 11- - دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.


12- یک کتاب گرفته بود دستش ، دور حوض می چرخید و می خواند. مصطفی تا دید حواسش به دور و بر نیست، هلش داد توی حوض بعد هم شلنگ آب را گرفت رویش ، تا می خواست بلند شود، دوباره هلش میداد،آب را می گرفت رویش. آمده بود سراغ مصطفی ، با چند تا از هم حجره ای هایش. که بیندازندش تو همان حوض مدرسه ی حقانی.مصطفی اخم هایش را کرد توی هم. نگاهش را انداخت روی کتابش ، خیلی جدی گفت« من با کسی شوخی ندارم. الان هم دارم درس می خونم.»


 13- چهارده سالش بود که پدرش فوت کرد، مادر خیلی که همت می کرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند ، دیگر چیزی باقی نمی ماند که برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر کرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاکت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از کجا ، ولی می دانست یکی مال مصطفی است، یکی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هرکدام یکی از پاکت ها را بر می داشتند. توی هر پاکت بیست و پنج تومان بود.


14- گفتم « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت « نه لازم نیست.» با خودم گفتم« داره تعارف میکنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاکی و گچی بودند. گفتم « چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یک گوشه . گفت «بهت نگفتم که نگران نشی. کوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.»


 15- مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یک نگاه به مهر انداخت. گفت « مرتضی ، چرا عکس دست روی مهره؟»گفتم « این یادگار دست حضرت ابوالفضله که تو راه خدا داده .»گفت « جدی میگی؟» گفتم « آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشکش در آمد . من می گفتم، او گریه می کرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می کرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت « می رم جمکران .» گفتم « بذار باهات بیام » گفت « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود « پول ندارم. اگر پول های مسافرها جمع کنم ، تا جمکران من رو می رسونی؟»


شهید ردانی پور


16- یک مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هرکدام با یک ساک پر از اعلامیه و عکس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی کنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می کردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست کنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می کردیم. شب پنجم ساواک خبر دار شد. مجبور شدیم فرار کنیم.


17- مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را کشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می کردند توی کامیون ها ، کتک می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهرضا. نزدیک میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود که برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف کردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت کامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یک بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل کرده بود. سرش را لای دست هایش قایم کرده بود. صدایش در نمی آمد.

 18- داد می زد. می کوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز کنین ، می خوام برم دستشویی.» یک از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی که از مردم روستاها گرفته بودند که بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند.، حتما پیدا می کردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تکه تکه اش کرد. بسم الله گفت. قورتش داد.


19- تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شک کرده بودند. چهارده تا طلبه با یک بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد پایین. بلیت خواست ، راننده می گفت« این ها بلیت دارن، بدون بلیت که نمی شه سوار شد...» قبول نمی کرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را کشیدند پایین. ساک ها پر از اعلامیه و عکس امام بود. ساک اول را باز کردند روی میز . رنگ همه پرید. – این کاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساک را پرت کرد طرفمان که « جمع کنید این آت و آشغال ها رو...» مصطفی زود زیر ساک را گرفت که برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عکس بود.


 20- رفته بود جمکران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . کار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب کرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد . هرچی اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت کن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم»آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب که شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.
 21- اوایل انقلاب بود. رفته بود کردستان برای تبلیغ ، مبارزه با کشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یک گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاک سازی کرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی که هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تکان نخور..» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، کفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»


22- گفتم «با فرمانده تون کار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « کیه ؟» گفتم« مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ ، خیس اشک . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمیگردم کارامو نگاه می کنم . از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»

 23- نگاهش را دوخته بود یک گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این که تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تکان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیک منطقه بود. دوتایی رفته بودیم که زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یک هو برگشت طرفم،گفت« از خوا خواسته م جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش کنند، نه ایرانی ها.»
 24- می گفت « ما دیگه کردستان کاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی کردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما کار خودمون رو این جا کرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»


25- « بچه ها! کسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چندت تیرباری که باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول کرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم که نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»


زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور




منبع : 100 خاطره از شهدا



موضوعات مرتبط: خاطرات شیرین شهدا
برچسب‌ها: شهید, شهدا, خاطرات شهدا

کارت عروسی یک شهید+عکس

کارت عروسی یک شهید+عکس

خبرگزاری فارس: یک روز ابوالقاسم با یک بسته کارت عروسی برگشت. گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمان های ما چه شکلی باشد؟

به گزارش گروه«حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، طیبه کلاگر همسر شهید ابوالقاسم کلاگر و خواهر شهید علی رضا کلاگر، طیبه توی طایفه اش، هفت شهید دیده، روی هفت تابوت شیون کشیده، هفت بار، هر خبری که رسیده، هر بار هفتاد مرتبه دلش لرزیده. طیبه خیلی سن نداشت. خیلی با شوهرش زندگی نکرده که شهید شده.

 

طیبه کلاگر- همسر شهید ابوالقاسم کلاگر

طیبه خودش می گوید: بار اول که ابوالقاسم آمد خواستگاری ام، سرش را پائین انداخت و گفت: دختر عمو، من مرد جنگ و تفنگ و جبهه ام، من یک مسافرم، زیر چشمی نگاهی کردم و توی دلم گفتم: مسافر بهشت. من دلم بهشت می خواهد. انگار حرف های دلم را شنید! زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت: چیزی گفتی دختر عمو.

همان لحظه دلم برایش تنگ شد، همان لحظه به دلم گفتم: با من مدارا کن... .

بله را که گفتم، رفت و با یک بسته کارت عروسی برگشت.

گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمان های ما چه شکلی باشد؟

گفتم: معلوم است دیگر، مهمان های ما یا شهدای آینده هستند، یا الان خانواده هاشون یک شهید داده اند، یا جانبازند، تازه مگر شوهر من مسافر بهشت نیست، کارت عروسی ما هم باید در حد خودمان باشد.

مگه میشه خدا را دعوت کرد، کارت دعوت خدا، خدائی نباشد.

خندید و کارتی که چاپ کرده بود، نشانم داد. (تصویر کارت در ضمیمه مطلب)

بعد یک کارتی هم سوای کارت ما، سپاه گرگان برای ما هدیه آورد، آن هم خیلی قشنگ بود.

عروسی کردیم، هفت روزه عروس بودم که ابوالقاسم رفت جبهه، دیگه ماندگار شد، هر چند وقتی یک مرخصی می آمد و چند روزی بود و می‌رفت.

سه سال با هم زندگی کردیم، زندگی ما در برهه شلیک گلوله و خمپاره و اطلاعیه های جنگ بود.

 

طیبه کلاگر- همسر شهید ابوالقاسم کلاگر

هر عملیات که می شد، دلم فرو می ر یخت، هی به دلم تشر می‌زدم، با من مدارا کن، مدارا کن.

یک روز  که دلم خیلی دلتنگ ابوالقاسم شده بود، خبر دادند: مسافر بهشت، پر کشید و رفت.

ابوالقاسم شهید شد، و تمام سال هایی که با هم بودیم، فقط سه سال بود.

گاهی یک روز، خاطره‌ایی برای آدم می‌سازد که یک تاریخ را به دوش می‌کشد.

چه رسد به سه سال.

ما سه سال زندگی کردیم، ابوالقاسم شهید شد... .

حالا در تمام این سال ها، دارم با خاطرات آن روزها زندگی می کنم.

بمیرم برایت ای دلم با من مدارا کن...

شهید علم الهدی


برخی از شکنجه های شهید حسین علم الهدی به نقل از کتاب سفر سرخ چنین است:

"دو نفر حسین را به تخت بستند دستگاه شوک الکتریکی را که آماده کردند سرهنگ بالای سرش حاضر شد.چشم در چشمش دوخت تا در لحظه ای که به تمام بدنش شوک وارد می شود شاهد چهره ی متلاطمش باشد.حسین نیز به او نگاه میکرد.خاطره ای تلخ در نظرش متجسم شد.برای پنجمین بار بود که باید شوک را تحمل میکرد.ناگهان لرزه به اندامش افتاد.مثل گوسفندی که سر بریده باشند پرپر میزد.سرگرد زمان اتصال برق را بیشتر کرد طوری که در اثر فشار و دست وپا زدن طناب دستش پاره شد و فریاد زد.سرهنگ سرش را عقب کشید.جیغ حسین در گوشش طنین افکند.

چهره ی آن پنج نفری که در تختش شاهد دست و پا زدنش بودند برافروخته شد.با رعشه ای که تمام بدنش را میگرفت اختیارش را از دست داد و جز فریاد و تحمل درد کاری از دستش ساخته نبود.دستگاه را از کار انداختند ولی او همچنان فریاد میزد.سرگرد از تخت فاصله گرفت و فریاد حسین آهنگی منظم به خود گرفت.سرهنگ می فهمید که او حضرت علی (ع) را به کمک میطلبد اما در آن لحظه اسیر غرورش شده بود و ننگش می امد که تسلیم آن جوان شود.گویی وجدانش هم از او متنفر شده بود.به سراغ کابل رفت و به سرگرد اشاره کرد که کف پای حسین را بالا بگیرد و سپس ضربات سنگین شلاق را به پا و در مواردی بدنش فرود آورد.بعد نفس زنان دست کشید و روی صندلی نشست.حسین از هوش رفته بود.بدن خون آلودش روی تخت خشم سرهنگ را بر می افروخت"


پس از فرار شاه و پیروزی انقلاب اسلامی ایران فرماندهان وابسته به شاه و آمریکا دستگیر شدند...

یکی از دستگیر شدگان مامور شکنجه ی حسین بود.در روزهایی که حسین مسئول کمیته انقلاب اهواز بود به او اطلاع دادند که مامور شکنجه ی خود دستگیر شده است و شما در دادگاه انقلاب حاضر شوید و شکایت خود را اعلام کنید...

بخشی از متن سخنان حسین در دادگاه:

".......لذا اینجانب سید حسین علم الهدی دانشجوی دانشگاه فردوسی برادرم سروان مرتضی نبوی(مامور شکنجه) را عفو کرده و در انتظار ازادی از زندان و دیدار ایشان می باشم و از دادستان انقلاب اسلامی تقاضا دارم که در مورد شکایت اینجانب جرمی برای سروان مرتضی نبوی قائل نشده تا پس از آزادی عنصری مجاهد و مومن در خدمت انقلاب باشد"


شادی روحش صلوات



به نقل از وبلاک لاهوتیان خاک نشین

دفترچه ای با رنگ آبی

 *دفترچه ای با رنگ آبی*


رسول خدا (ص) فرمودند : حاسِبُوا اَنْفُسَکُم قَبْلَ اَنْ تُحاسَبُوا وَ زِنُوها قَبْلَ اَنْ تُوزَنُوا وَ تَجَهَّزُوا لِلْعَرْضِ الاَکْبَرِ.

پیش از آنکه به حسابتان برسند، خود را ارزیابی کنید و در میزان قرار دهید و برای حسابرسی بزرگ‌تری آماده شوید.پیامبر می‌داند که شیطان و نفس وسوسه‌گر از یک سو و عوامل و آسیب‌های آشکار و نهان از سوی دیگر، مؤمن را به وادی غفلت می‌کشاند و از اندیشیدن در فرجام خویش بازمی‌دارد. از این رو چون فرماندهی دلسوز و هشیار آماده باش می‌دهد " تجهّزوا ".

مسلمان در همة عمر و در همة عرصه‌های زندگی باید آماده باشد و به سود و زیان خویش رسیدگی کند تا ورشکسته نشود. این کار از ایمان و زیرکی مؤمن سرچشمه می‌گیرد و دست‌کم باید در شبانه‌روز یک بار انجام شود.

امام صادق‏ به عبدالله پسر جندب فرمود:‏ ای پسر جندب! بر هر مسلمانی که ما را می‌شناسد لازم است که در هر شب و روز، عملش را بر خود عرضه کند و حسابگر خویش باشد؛ پس اگر عمل خوبی یافت بر آن بیفزاید و اگر عمل بدی یافت از آن استغفار نماید تا در رستاخیر خوار نگردد.

در این حدیث شریف به دو نکتة اساسی تصریح شده است: نخست اینکه ضرورت محاسبه بر اساس شناخت اهل بیت(ع) است. دوم اینکه غفلت از خود ارزیابی، فرجامی بس خطرناک دارد و آن، خواری و زبونی در رستاخیز است.





شهیدان گرانقدر راه خدا بر این نکته آگاهی کامل داشتند. سردار شهید حسین قجه ‌ای هر روز کارهای خود را بررسی می‌کرد و از نفس خویش حساب می‌کشید. به محض اینکه بحثی پیش می‌آمد فوراً آن را داخل دفترچه آبی رنگش می‌نوشت و شب آنها را بررسی می‌کرد و در روزهای بعد سعی می‌کرد میزان حسناتش را بالا ببرد.



مروری بر دفترچه زیبای این شهید خالی از لطف نیست:

ـ چهارشنبه ، نماز بدون وقت : ظهر چون سرپرست نگهبانی بودم نتوانستم سر وقت نماز بخوانم.

ـ دوشنبه : با مادرم ... ناراحتی کردم و بعد از یکی دو ساعت معذرت خواستم و با برادرم هم تند صحبت کردم. باید سعی کنم تکرار نشود.                                                                          

ـ شنبه : به هیچ وجه کار فکری پیش نیا مد و دلیل آن این است که نظم ، در کارم نبود.‏

ـ پنج‌شنبه : بیهوده ‌گویی: طی روز چند مورد تقریباً سخنان کوتاه و بیهوده‌ای به زبان آوردم.

ـ شنبه : امروز ورزش نکردم ، دلیلش هم تنبلی است!

 به راستی اگر دفتر دل ما نیز همانند دفتر این شهید به حسابرسی نفس بپردازد جایی برای غفلت باقی خواهد ماند؟! می‌توان گفت، خود ارزیابی از ویژگی‌های خواص شیعه و نزدیکان به اهل بیت ‏ است؛ چنان‌که امام موسی بن جعفر(ع) به هشام بن حکم فرمود:


 لَیْسَ مِنََّا مَنْ لَمْ یُحََاسِبْ نَفْسَهُ فیِِ کُلِّ یَوْمٍ.

 از [خاصان] ما نیست کسی که روزانه به حساب خود رسیدگی نکند.

************


كاش از اخلاصتان یك جرعه بر می داشتم
بی ریاتر رنگی از جنس سحر می داشتم
كاش مانند شما ای رهگذاران غریب
از درون خویشتن بهتر خبر می داشتم
كاش مانند شما در عرصه ی خون و خطر
عافیت نه عاقبت را در نظر می داشتم
كاش می ماندم كنار سنگر اشك شما
وز برای آبرو چشمان تر می داشتم
كاش در سوز و گداز جبهه ی ایمان و عشق
سینه ای از آتش دل شعله ور می داشتم
كاش می شد می گشودم معبری سمت افق
از شما یك تن در این ره همسفر می داشتم
كاش در كانال ها آن سوی خط ـ آن سوی دل
در عبور از خویشتن شوق خطر می داشتم
كاش می شد انتهای خاكریز عاشقی
سایه ی لطف شهیدان را به سر می داشتم
بال و پر یعنی شهادت ـ آه ـ ماندم بی نصیب
می رسیدم تا خدا ؛ گر بال و پر می داشتم

سربند یا زهرا

پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو می کرد

پرسیدم: دنبال چی میگردی؟


گفت: سربند یا زهرا ! 


گفتم : چه فرقی داره یکیشو بردار ببند دیگه!


گفت: نه !... آخه من مادر ندارم !!!

شکستن نفس

شهید

 

باران شدیدی در تهران باریده بود . خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود . چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند . همان موقع ابراهیم از راه رسید . پاچه شلوار را بالا زد با کول کردن پیرمردها آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.

ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت . مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود .

عکس شهید همت همراه با شهید زین الدین و رزمندگان دیگر

عکس شهید  صیاد شیرازی

خاطره یک عراقی

توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست

فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد

خیلی ناراحت شدم

رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم

اونا رو چک کردم ، دیدم درسته

رفتم جسدش رو ببینم

کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست

افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت:

این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده

هر چی گفتم باور نکردند

کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد

من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم

به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم

می خواستم اون رو توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم

اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم

چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد

خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود

او را در کربلا دفن کردم و رفتم

 

... سال ها از آن قضیه گذشت

بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است و اسیر شده

بعد از مدتی با اسرا آزاد شد

به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم:

چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟

وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد

پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی خوش سیما اسیر کرد

با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم

وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم

بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای

اون بسیجی گقت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم

قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم

می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید

 

 

              راوی: ابو ریاض " از افسران زمان جنگ و از سیاسیون حال حاضر کشور عراق

             

ناهار با چاشنی حجاب!

ناهار با چاشنی حجاب!


محمدحسین رجایی، برادر بزرگ شهید رجایی : یک روز برادرم با فرزندانِ دایی بزرگم که با او هم سن بودند بازی می کرد. وقتی نزدیک ظهر شد همسر دایی ام که غذایی تهیه کرده بود، از بچه ها خواست برای صرف نهار به خانه بیایند.

وقتی کودکان بر سرِ سفره حاضر شدند، زن دایی دید تمامی بچه ها مشغول خوردن غذا هستند ولی محمدعلی لب به غذا نمی زند. با شگفتی پرسید: محمدجان مگر گرسنه نیستی؟

چرا چیزی نمی خوری؟ او که آن وقت ده یا یازده سال داشت پاسخ داد: زن دایی می شود خواهشی کنم، پرسید چه خواهشی؟

محمدعلی گفت:

چادرتان را سرتان کنید!

زن دایی وقتی دید یک بچه با این سن و سال متوجه مسائل مذهبی و رعایت حجاب است، چادر خویش را سر نمود تا او با آرامش بتواند غذای خود را تناول نماید.



**********************************************************************

منبع : Hejab pix

کوچه پر از دختر هست

کوچه پر از دختر هست


رفته بود تهران درس بخواند. سال آخر دبیرستان، دوستش از یک کوچه می رفته مدرسه و علی از کوچه ای دیگر.

دوستش به او می گفته: چرا از آنجا می روی؟ بیا از این کوچه برویم؛ پر از دختر است!

علی می گفته: «شما می خواهی بروی، برو. به سلامت. من نمی آیم.»


امام صادق(ع): هرکس برای خداوند چشم چرانی را ترک کند نه برای غیر خدا، خداوند ایمانی به او عطا می فرماید که شخص مزه آن را درک کند.

منبع: یادگاران11، کتاب صیاد شیرازی، ص8

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

Hejab pix